بسم الله الرحمن الرحیم
داستانی کوتاه در مورد بصیرت یک نوجوان 12 ساله
علی اکبر نوجوان ۱۲ ساله ای بود که با پدر و مادرش در یکی از شهرستان های کوچک اطراف تهران زندگی می کردند.
پدر علی اکبر یک روحانی و امام جماعت مسجد محله شان بود. و مادرش خانم سیده ی بسیار مومنی بود. علی اکبر، پسری بسیار باهوش و شجاع، در کلاس چهارم درس می خواند.
علی اکبر در مدرسه کاملا مراقب بچه های کوچکتر بود تا کسی آنها را اذیت نکند. در دفتر مدرسه هر معلمی کمک لازم داشت علی اکبر را صدا می کرد.
در کلاس هم به بچه هایی که از نظر درسی عقب تر بودند کمک می کرد تا از کلاس عقب نمانند...
خلاصه علی اکبر در مدرسه به نوعی محبوب همه بچه ها و معلمین بود...
معلم کلاس چهارم آقای مالکی جوان مومن و انقلابی و حزب اللهی بود که بچه ها او را دوست داشتند...
اما امروز سر درس دینی اتفاق عجیبی افتاد، که علی اکبر را کاملا گیج کرده بود...
علی اکبر پسر بسیار باهوشی بود گاهی معلمان در برابر سوالات او کم می آوردند و چون جوابی نداشتند او را یا سرزنش می کردند و یا سکوت...
شب که پدر به منزل آمد در یک فرصت مناسب علی اکبر از پدرش سوال کرد: "بااباا... میشه کسی، هم خدا و پیامبر و ائمه را دوست داشته باشه هم کسانی را که دشمنان خدا را دوست دارند؟؟؟"